درآن سوي خيال قايقي خواهم ساخت
قايق شكسته دل...
قايق شكسته جان...
خواهم انداخت به آب
آب روياهايم
درسكوت شب تاريك قايقم مي شكند
باز درآن روياهايم
خودم را درامتداد شب به آن مي آويزم
اوبه من ميگويد:من درآهنگ خيال توبازميجستم سوي عشق
اما،هرچه بودرويايي بيش نبود
قايق راساخته بودم تادراعماق خيال
بروم رويايم رادريابم
ناگهان دردوردستها شعله اي پديدارشد
كم وكم نزديك شد
قايقي ديگربود...
اميدي ديگربود...
تادرآن درياي طوفاني بروم سوي خيال
درآن تاريكي شب شعله ي بي تاب من باز نزديكترمي شد
قايقي بزرگ آنقدربزرگ كه تمام رويايم رادرآن ميديدم
ازتمام وجود
باناله اي ازشوق
قايق راصدازدم
کمک ، کمک....
دردلم مي گفتم بازبااين تابه هرجاکه رود مي روم
قايق آمد،آمدوديدمرا...
روي تکه چوب قايق شکسته اي
بال بال زنان منتظرديدارم
ناگهان ديدم روي بادبان پوسيده اش نوشته بود
دزدان دريايي ...
درافکارم همه قايق هامثل قايق من دلي پاک دارند
اي واي قايق زيباي خودراچه زودول کردم
قايقي که بادستان سهراب ساخته بودرا ول کردم
سهراب درشعرش نام من رااينچنين نگفته بود
اوفکرمي کرد باقايقش پشت درياهارفته ام
اما...
دچاردزدان دريايي شدم سهراب جان
محمدميلادجعفري